اين عقل در يقين زمانه گمان نداشت

شاعر : مسعود سعد سلمان

کز عقل راز خويش زمانه نهان نداشت اين عقل در يقين زمانه گمان نداشت
چون بنگرم عجايب گيتي کران نداشت در گيتي‌اي شگفت کران داشت هرچه داشت
ملکي قوي چو ملک ملک ارسلان نداشت هرگونه چيز داشت جهان تا بناي داشت
که ايام نوبهار چنان بوستان نداشت پاينده باد ملکش و ملکي است ملک او
دلشاد و هيچ شادي تا آن زمان نداشت گشت آن زمان که ملکش موجود شد جهان
آن جود و عدل، حاتم و نوشيروان نداشت آن جود و عدل دارد سلطان که پيش از اين
شير ژيان ندارد و پيل دمان نداشت هنگام کر و فر وغا تاب زخم او
هرگز جهان ملک چو تو قهرمان نداشت اي پادشاه عادل و سلطان گنج بخش
يک داستان که دهر چنان داستان نداشت امروز ياد خواهم کردن ز حسب حال
زيرا سزاي مجلس عالي جز آن نداشت بونصر پارسي ملکا جان به تو سپرد
اندر خور ثنا جز آن پاک جان نداشت جان داد در هوات که باقيت باد جان
هر بنده جز براي تو جان و روان نداشت جان‌هاي بندگان همه پيوند جان توست
اين دهر يک مبارز و يک کاردان نداشت آن شهم کاردان مبارز که مثل او
اندر جهان نماند که او زير ران نداشت مرد هنر سوار که يک باره از هنر
کس چون بيان او به لطافت بيان نداشت کس چون زبان او به فصاحت زبان نديد
او داشت صد کفايت اگر سو زيان نداشت او يافت صد کرامت اگر مدتي نيافت
و اندوه سو زيان و غم خانمان نداشت انديشه‌ي مصالح ملک تو داشتش
او تاب داشت تاب سپهر کيان نداشت در هرچه اوفتاد بد و نيک و بيش و کم
افزون از اين مقامي اندر جهان نداشت شصت و سه بود عمرش چون عمر مصطفي
روي نياز جز به سوي آسمان نداشت آن ساعت وفات که پاينده باد شاه
جز بر زبان نراند و جز اندر دهان نداشت مدح خدايگان و ثناي خداي عرش
يک هفته داشت چرخش و جز ناتوان نداشت آن بندگي که بودش در دل، نکرد از آنک
کم بود نعمتي که بر اين مدح خوان نداشت اين مدح خوان دعا کندش زان که در جهان
بر هيچ آدمي دل نامهربان نداشت بر بنده مهر داشت چهل سال و هرگز او
زيرا که مملکت چو تو صاحب قران نداشت صاحب قران تو بادي تا هست مملکت
کاو خود به عمر جز غم فرزندکان نداشت فرزندکانش را پس مرگش عزيزدار